بعد از گفته های پیرمرد، جوان متوجه شد که او چندین سال است به همراه دوستانش به خواب رفته و سیصد سال از ماجرای پادشاهی دقیوس می گذرد و اکنون پادشاهی که بر تخت سلطنت تکیه زده مانند آنها معتقد و مؤمن به خدای یگانه است.(1)
[359]
بدین ترتیب حقیقت وضع خود را دریافت و فهمید که شکاف عمیقی از تاریخ بین آنان و مردم بوجود آمده است و پنداشت که اکنون برای مردم مانند یک رؤیای خیالی و یا سایه ای متحرک است.
او از مردم خواست که بگذارند تا به غار بازگردد تا شرح ماجرا را برای دوستانش بازگو نماید. زیرا انتظارشان طولانی گشته و مضطرب و نگران می باشند.
در آن زمان دو پادشاه یکی مسیحی و دیگری یهودی زندگی می کردند. هر دو سوار بر اسب خود شدند و همراه جوان به سوی غار حرکت کردند. آنها در آنجا دیدند که گروهی زنده هستند و نور حیات در جبینشان می درخشد و خون گرم در رگهایشان جاری است. آنان را در آغوش کشیده و به کاخ دعوتشان کردند و از آنان خواستند تا در کاخ منزل کنند.
جوانان غار نشین پس از شنیدن سرگذشت خود، از مردم خواستند تا آنها را تنها بگذارند. آنان با خود گفتند اکنون دیگر علاقه ای به زندگی نداریم زیرا فرزندان ما مرده اند. خانه ها و منازل ما خراب شده و رشته زندگی ما گسسته است.
پس از صمیم قلب به سوی خدا روی آوردند و از او خواستند که آنان را نزد خود فرا خواند و رحمت خود را شامل حالشان گرداند. و به فاصله پلک زدنی به همراه سگشان برای ابد به دیار جاوید شتافتند و درب غار برای همیشه به روی انسانها بسته شد.
مردم شهر گفتند؛ خداوند از این جهت ما را از حال این جوانان آگاه کرد که بدانیم وعده خدا و رستاخیز حقیقت است و قیامت بدون تردید می آید. سپس تصمیم گرفتند تا مسجدی بر روی درب غار بنا کنند تا همگی عبرت بگیرند.